منادیان | پایگاه اطلاع رسانی گروه جهادی حرکت المحرومین

فضای اردوهای جهادی آکنده از خاطرات تلخ و شیرینی هست که از ابتدای سفر آغاز می شه و تا انتهای سفر جهادی ادامه داره. ممکن هست در بطن اردو اصلا به این جور اتفاقات اهمیتی داده نشه اما دلتنگی از زمانی آغاز می شه که پیش خود تک تک خاطرات رو مرور می کنی...


1- قرار شده بود که یک ساعت قبل از اذان ظهر،اتوبوس بنز 302 (قابل توجه اونایی که به صورت هوایی اردو میرن) بیاد و تجهیزات گروه رو بار بزنیم و بعد از اون بریم مسجد دنبال بچه های گروه که از اونجا بعد از نماز حرکت کنیم؛اما چشمتون روز بد نبینه،به محض اینکه راننده اتوبوس پیاده شد،چشمش افتاد به انبوهی از وسایل؛اول فکر کرد که آدرس رو اشتباه اومده ولی بعد متوجه شد که این همه وسایل باید بار اتوبوس بشه. رو کرد به مسئول گروه و گفت:شما به من گفتید که 40 نفر با یه سری وسایل جزئی دارین،نه اینکه به اندازه یه خاور بار دارین؛خلاصه از اون تمکین و از ما اصرار،دیگه بچه های گروه از رفتن به اردو داشتن ناامید می شدند.یه نفر می گفت شاید قسمت نشده که بریم،اون یکی می گفت هر چی خیره پس و پیش؛که یه دفعه صدای اذان بلند شد. مسئول گروه ما رو جمع کرد و رو به ما گفت: بچه ها الان بهترین وقت عملیاته،وقتشه که به راننده پاتک بزنیم اما چه جوری؟ من راننده رو می فرستم مسجد برا نماز شما از فرصت استفاده کنید و کار رو یه سره. ما که نمی دونستیم وسایل رو کجا جا بدیم از هر حفره یا جای خالی،از جمله روی باربند،داخل جعبه ها،زیر تمام صندلی ها، توی بوفه، برا پیشبرد اهدافمون استفاده می کردیم فقط کم مونده بود که یه سری وسایل بزاریم زیر پای راننده که بالاخره وسایل به حول قوه الهی تمام شد،کم کم راننده از راه رسید،راننده که خودش رو توی کار انجام شده دید،دیگه چیزی نگفت (البته خدا خیرش بده) سریع آماده شدیم و به طرف مسجد حرکت کردیم.

یه عده،تمامی امکاناتی که برا 10 روز زندگی لازم بود آورده بودند،یه عده دیگه فقط وسایل ضروری رو آورده بودند،بعضی ها هم خودشون به اضافه لباس تنشون آمده بودند. کم کم همگی آماده شدیم که با یه مراسم بدرقه جمع و جور راهی باشیم؛تقریبا داخل اتوبوس،با اضافه شدن چمدان ها و وسایل بچه ها تا سقف پر شده بود.

از قبل قرار شده بود که یه نفر از بچه ها توی راه به ما ملحق بشه؛اتوبوس حرکت کرد. چند ساعت اول تا بعد از نماز مغرب همه چی رو به روال بود،اما کم کم هوا رو به سردی رفت تا حدی که هر کسی،هر چیزی که دم دستش بود برا گرم کردن خودش استفاده می کرد؛دو نفر یه پتو،سه نفر یه پتو و بیشتر. حرف از بخاری اتوبوس نزن که قربون نبودنش؛ رضا آروم می گفت: فرق این اتوبوس با موتور اینه که فقط پشه داخل نمی یاد و گرنه تمام قابلیت های موتور سیکلت رو داره. چند ساعتی گذشت؛رسیدیم به جایی که قرار گذاشته بودیم تا یکی از بچه ها رو سوار کنیم؛اتوبوس که ایستاد سوار شد. از سرما داشت به خودش می لرزید گفتیم از کی اینجا منتظری؟ اشاره کرد که خیلی نیست اما ما که می دونستیم اون توی اون سرما حداقل دو،سه ساعتی منتظر بوده تا ما برسیم؛اومد بالا. مهرداد که روحیه شهادت طلبیش گل کرده بود تعارفی کرد که بیا این پتو رو بگیر و سر جام بنشین،اون فرصت رو غنیمت شمرد و رفت نشست تا اینکه خوابش برد. اما چند دقیقه نگذشت که مهرداد نادم و پشیمان در ظاهر، از این کار خدا پسندانه که باید تا صبح توی اون سرمای استخوان شکن بدون پتو،کف اتوبوس سر کند؛بهش گفتم بیا،بیا پشیمونی دیگه سودی نداره بیا سه نفر از یه پتو استفاده می کنیم. نیمه شب بود که سه نفری از سوز سرما از خواب پریدیم زدیم زیر خنده قاه،قاه می خندیدیم راننده که فکر می کرد ما خل شدیم از توی آیینه به ما گفت:چی شده اتفاقی افتاده! من که کنترل خنده از دستم در رفته بود گفتم:نه چیزی نشده شما راحت باش! بعد که نگاه کردیم دیدیم که از پتو فقط ملحفش روی ما بوده و خود پتو باز شده افتاده زیر صندلی؛بالاخره به هر مشقتی بود،دم دمای صبح رسیدیم به محل اسکان موقت. چند دقیقه ای طول کشید که وسایل ها رو از اتوبوس پیاده کنیم.




2-رسم بود که هر روز بعد از نماز صبح تا میدون ورزشی روستا میدویدیم و نرمش می کردیم. اونروز حوصلم نمیشد مثل بقیه توی صف وایسم. واسه همین پرچم رو گرفتم دستم و کنار صف مثلا به عنوان ناظم صف وایسادم. توی راه همین جوری که میدویدیم به بعضی بچه ها تذکر میدادم که توی صف باشن و عقب نیفتن و ... . یه لحظه نگاه کردم دیدم یکی از بچه های گروه داره راه میره. رفتم به سمتش و با دسته ی چوبی پرچم زدم پشتش و با تشر بهش گفتم که بدو ، چرا داری راه میری؟ یهو برگشت ونگام کرد و خیلی آروم گفت باشه چشم ببخشید. کلی خجالت کشیدم ، آخه روحانی گروهمون بود....




3- تا حالا با این نوع آجر کار نکرده بودیم. تا ظهر هر طوری بود یه طرف دیوار سرویس بهداشتی رو آوردیم بالا و اومدیم واسه نماز و ناهار. وقتی اومدیم متوجه شدیم گروه های دیگه دیواری که درست کرده بودن ریخته بوده. حسابی رو خودمون حساب باز کردیم که خودمونیم چه اوستا کاری بودیم خودمون خبر نداشتیم.خلاصه عصر با کلی ادعا رفتیم که سرویس رو تکمیل کنیم که دیدیم ...... .



4- از صبح که بیدار شده بودیم واسه نماز یکریز روی پا بودم تا نزدیکیای ظهر، آخه مسئولیت هماهنگی بین بچه ها بعهده من بود. داشتم به بچه های عمرانی سرکشی می کردم که دیدم یکی از بچه ها با سرعت داره میادبه طرفم.رسید بهم و نفس زنان گفت بدو که یکی از بچه های گروه داره میمیره. سریع خودمو رسوندم توی مسجد دیدم یکی از بچه ها دراز به دراز افتاده روی زمین و سیاهی چشاش هم رفته بالا.گروه پزشکی هم به جای اینکه عملیات پزشکی رو انجام بدن خودشون هم از حال رفتن و یه کمی هم ترسیدن. بقیه بچه ها هم یا داشتن براش فاتحه می خوندن یا اظهار نظرپزشکی میکردن. یه لحظه احساس کردم دیگه همه چی تمومه که یهو دیدم همون مریضمون داره یواشکی می خنده.کم کم متوجه شدم که بقیه بچه ها بغیر از گروه پزشکی هم دارن میخندن. تازه شستم خبردار شد و فهمیدم که چه نقشه ی هماهنگ شده ای کشیده بودن بچه ها.



نظرات  (۱)

عالی بود .مخصوصا دومی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی